lovely
امروز صبح که از خواب بیدار شدی، پيرمرد همسايه آلزايمر دارد ... کودکی با پای برهنه بر روی برفها ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی نگاه می کرد زنی... در حال عبور او را دید، او را به داخل فروشگاه برد وبرایش لباس و کفش خرید و گفت: مواظب خودت باش کودک پرسید:ببخشید خانم شما خدا هستید؟ زن لبخند زد و پاسخ داد: نه من فقط یکی از بنده های خدا هستم. کودک گفت: می دانستم با او نسبتی داری!!! کسانی که از خودمان می رنجانیم مردم می گویند، ” آدم های خوب را پیدا کنید و بدها را رها کنید.” پسری دختر زیبایی رو تو خیابون دید.... شیفته اش شد .... چند ساعتی باهم تو خیابون قدم میزدند ... براي دانلود به لينك زير برويد... http://uplod.ir/pokxk0t436si/_yas_Feat_aamin_-_Amen_-_(IroMusic).mp3.htm ﻧﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﻧﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد : سارا…دخترک خودش را جمع و جور کرد ، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانم؟ (چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ ها؟ کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد… اونوقت میشه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تاصبح گریه نکنه… اونوقت… توش بنویسم… دل نده.... به آدمها دل نده.... تو كه از خدايشان عاشق تر نيستي.... آنها خداي خود را به نيمه ناني مي فروشند....... و تو را به نيمه شبي.... چه خوش خيال بودم كه فكر مي كردم در قلب تو محكومم به حبس ابد.. به يكباره جا خوردم وقتي زندانبان برسرم فرياد كشيد: هي.... تو... آزادي. و..... صداي گامهاي غريبه اي كه به سلول مي امد...
نگاهت می کردم،
امیدوار بودم که با من حرف بزنی،
حتی
برای چند کلمه،
نظرم را بپرسی یا برای اتفاق خوبی که دیروز در زندگی ات افتاد،
از من تشکر کنی؛
اما متوجه شدم که خیلی مشغولی،
مشغول انتخاب لباسی که
میخواستی بپوشی،
وقتی داشتی این طرف و آن طرف می دویدی تا حاضر شوی،
فکر می کردم چند دقیقه ای وقت داری كه و به من بگویی:"سلام"،
اما خیلی مشغول بودی.
یک بار مجبور شدی منتظر شوی و برای مدت یک ربع ساعت، کاری
نداشتی جز آنکه روی یک صندلی بنشینی.
بعد دیدمت که از جا پریدی،
اما تو به طرف تلفن دویدی و در عوض به دوستت تلفن کردی تا از
آخرین شایعات با خبر شوی.
تمام روز با صبوری منتظرت بودم،
با آن همه کارهای مختلف گمان می کنم که اصلاً وقت نداشتی
با من حرف بزنی.
متوجه شدم قبل از نهار هی دورو برت را نگاه می کنی؛
شاید چون خجالت می کشیدی،
سرت را به سوی من خم نکردی!!!
تو به خانه رفتی و به نظر می رسید که هنوز خیلی کارها برای انجام دادن داری.
بعد از انجام دادن چند کار،
تلویزیون را روشن کردی،
نمیدانم تلویزیون را دوست داری یا نه؟
در آن چیزهای زیادی نشان می دهند و تو هر روز مدت زیادی را
جلوی آن می گذرانی.
در حالی که درباره هیچ چیز فکر نمی کنی و فقط ازبرنامه هایش
لذت می بری.
باز هم صبورانه انتظار ترا کشیدم و تو در حالی که تلویزیون را نگاه می کردی،
شام خوردی و باز هم با من صحبتی نکردی!!!
موقع خواب،
فكر می کنم خیلی خسته بودی،
بعد از آن که به اعضای خانواده ات شب بخیر گفتی،
نمی دانم که چرا به من شب به خیر نگفتی؛
اما اشکالی
ندارد،
آخر مگر صبح به من سلام کردی؟!
هنگامی که به خواب رفتی،
صورتت را که خستهء تکرارِ یکنواختی های روزمره بود
را عاشقانه لمس کردم.
چقدر مشتاقم که به تو بگویم:
چطور می توانی زندگی زیباتر و مفیدتر را تجربه کنی...
احتمالاً متوجه نشدی که من همیشه در کنارت و برای کمک به تو آماده ام.
من صبورم،
بیش از آنچه تو فکرش را می کنی.
حتی دلم می خواهد به تو یاد دهم که چطور با دیگران صبور باشی.
من آنقدر دوستت دارم که هر روز منتظرت هستم،
منتظر یک سر تکان دادن،
یک دعا،
یک فکر،
یا گوشه ای از قلبت که بسوی من آید.
خیلی سخت است که مکالمه ای یکطرفه داشته باشی.
خوب،
من باز هم سراسر پر از
عشق منتظرت خواهم بود،
به امید آنکه شاید فردا کمی هم به من وقت بدهی!
آیا وقت داری که این نامه را برای دیگر عزیزانم بفرستی؟
اگر نه،
عیبی ندارد،
من می فهمم و سعی می کنم
راه دیگری بیابم.
من هرگز دست نخواهم کشید...
روز خوبی داشته باشی.
ديروز زيادي شلوغش کرده بودند
او فقط فراموش کرده بود
از خواب بيدار شود ...!
مثل ساعت هایی مي مانند که صبح، دلسوزانه زنگ می زنند
و در میانِ خواب و بیداری، بر سرشان می کوبیم
بعد می فهمیم که خیلی دیر شده . .
اما باید اینگونه باشد،
” خوبی را در آدم ها پیدا کنید و بدی آن ها را نادیده بگیرید. ”
هیچکس کامل نیست
که یهویه مازراتی جلوی پاشون ترمز کرد . . .
دختره به پسر گفت :
خوش گذشت اما من همیشه نمیتونم پیاده راه برم .... کار نداری؟!! بای ...!
دختره نشست تو ماشین
راننده بهش گفت : خانوم ببخشید میشه پیاده بشی؟ ... من راننده این اقا هستم !!!!
ادامهي مطلب
ﻓﻘﻂ ﺷﻠﻮﻏﺶ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ
ﮔﻨﺠﺸﮏ ﻫﺎﯾي
ﮐﻪ ﯾﮏ ﻋﻤﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺷﺎﺧﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺷﺎﺧﻪ ﭘﺮﯾﺪﻥ
ﻋﺎﺩﺗﺸﺎﻥ ﺍﺳﺖ . . .
شاید شما را ببخشـــند،
اما هــــــرگز فرامــــوش نمی کنند.
معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد ، به چشمهای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد:
فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه ی بی انظباطش باهاش صحبت کنم )
دخترک چانه لرزانش را جمع کرد… بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت :
خانوم… مادرم مریضه… اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن… اونوقت میشه مامانم رو بستری
اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و
اونوقت قول می دم مشقامو بنویسم…
معلم صندلیش را به سمت تخته چرخاند و گفت : بشین سارا…
و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد…
به رنگ دخترا
اس ام اس خیانت
اس ام اس
vorojak78
پيانوي آنلاين
عشق من عاشقم باش
روياي زيباي محمد شادمهر
دنياي دخترونه
Dar ♥♦♣♠ Ham ♥♦♣♠ Bar ♥♦♣♠ Ham
milad-faraji-lxb.ir
جدیدترین اخبار کشتی کج
آموزش vb6
love
مختلف
علیرضا0192
بهار
ردیاب جی پی اس ماشین
ارم زوتی z300
جلو پنجره زوتی
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
قروقاطی
و آدرس
salaam.LXB.ir
لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.